من عاشق بعضیها هستم. هر کدام به دلیلی. خیلیها هستند، اما برخلاف تعارفات بیهودهای که در این دنیای مجازی رایج است بگذارید فعلا صمیمانهترین درودهایم را نثار چهار تن از معشوقههایم بکنم: مولانا، نسیمی، گی دوبور و مصطفی شعاعیان. استغنای حیرتانگیز مولانا، دیوانگی شگفت و دستنیافتنی نسیمی، فقر و صراحت دوبور، و تنهایی و آگاهی شعاعیان غبطهانگیز است.
مولوی عاشق سهمگینی است. عاشقی که نه نازکنارنجیهایی از این دست “که عشق آسان نمود اول”، سرش میشود و نه اندوه را میشناسد. در سوزش نهانی و عظیمش در فراق شمس، یکسره شکرریز و طربانگیز و تعلقستیز است، ستایشگرِ شگفتِ فراق، بیخودی و . نسیمی که به فتوای فقیهان قشری همعصرش پوستش را زنده زنده در حلب کندند، چهار رژیم حقیقت را یکجا میآفریند؛ زیبایی، عشق، سیاست و اندیشه را. گی دوبور فیلسوفی است که در ناداری مطلق به اوج بینیازی انسانی میرسد. وی یکی از کاشفان ذات جامعهی نمایش بود، کتابهایش را با نام مستعار نوشت تا مالکیتی ایجاد نشود؛ شورشی بزرگ رویدادهای 1968 و به زانو دراورندهی ژنرال دوگل. مصطفی شعاعیان که در یک درگیری مسلحانه در سال 54 کشته شد، چریکی بود که جسورانهتر از هر روشنفکری به نقد دایرههای بسته نشست. وی سرشار از بصیرت بود، نماد ممتاز تنهایی و آگاهی. او “یگانهی متفکر تنها” بود.