اگر تیم فوتبال تراکتور در اروپا بود احتمالن متفکرانی پیدا میشدند که فریاد بزنند: «در فضای قحطی سوژگان سیاسی ما با پدیدهی جدیدی مواجه هستیم.» آنها که از شورشهای هزار و نهصد شصتو هشت به این سو در حسرت سیاست در کف خیابان مادهاند، بعید نیست دنبال اینگونه شعرهای شهری باشند. دنبال اینکه هفتاد هزار نفر در یک ورزشگاه مطالبهی سیاسیشان را فریاد زنند. آنها احتمالن برق در چشمانشان میدرخشید وقتی میدیدند سوژگانی مصمم و انبوه میدان را پر کردهاند. چرا که تراکتور چیزی بیش از یک تیم ورزشی است و هوادارانش سوژگانی در لباس مبدلاند.
فرض کنید ایرلند هنوز در ترکیب بریتانیا بود و تدریس زبانش در مدارس ممنوع. آنگاه تیمی از دوبلین یا بلفاست وقتی پایش به ورزشگاه ویمبلی لندن میرسید هوادارانش با شور وحرارت شعارهای خاص میدادند. مثلن در دقیقهی پانزدهِ هر مسابقه شعار بازگشت به زبان مادری را سرمیدادند و در دقیقهی بیستوپنج شعار ضدیت با تبعیض جنسیتی را.
چه اتفاقی میافتاد؟ خیلی ساده تراکتور به بمب خبری اروپا تبدیل میشد. نمیتوانم تصور کنم با این هواداران چه برخوردی میشد اما این را میدانم که برخی از متفکران غرب که نگران کاهش انگیزهی مشارکت اجتماعی و دگردیسی امر سیاسی به پساسیاست هستند از کنار این پدیده نانوشته نمیگذشتند.
آنها احتمالن از بازگشت امر سیاسی در قالب یک تیم ورزشی سخن میگفتند. برای ارنستو لاکلائو این امر دیگر یک حرکت پوپولیستی به آن معنایی نبود که در فرانسه به کار میرود. فرانسویها از این کلمه فقط برای توصیفِ آنگونه رفتار سیاسی استفاده میکنند که “شوریدگیهای تأسفآور” خوانده میشود؛ برای توصیف چیزهایی چون عقده، نژادپرستی و غیره. لیکن لاکلائو در حرکت تماشاگرانِ تیم تراکتور انرژی رهاییبخشِ بزرگی تشخیص میداد، هرچند که ممکن بود سوگلی همیشگیاش شانتال موف تذکر میداد که این حرکت باید از تعینات ناسیونالیستیاش عاری شود و تحت اندیشهی چپ مفصلبندی گردد. البته اسلاوی ژیژک از قافله عقب نمیماند و عزم آهنین لنینی را در هواداران تراکتور بازشناسی میکرد و از اینکه بشردوستان مداراجو به هر حرکت خودانگیخته انگ پوپولیسم میزنند برانگیخته میشد. برای ژاک رانسیر که هنوز به انگیزههای ناگهانیِ پوپولیستیِ دموکراتیک ایمان دارد، تراکتور در قامت یک رخداد سیاسی ظاهر میشد.
اما این اتفاق نمیافتد چون غرب اینجا را یا از دریچهی نگاهِ چپِ سنتی میبیند و یا از نگاه ناسیونالیستهای مرکزگرا. چون مرکزگرایان که در گفتمانِ هژمونیکِ وطنِ آریایی غرقاند، و بخشی از چپ سنتی که تنها ایدهی مقدساش تمامیت ارضی است، هر غیریتی را به چشم دشمن مینگرند. آندو در هر جنبشی که شاکلهی فارسیمحورِ گفتمانِ مسلط را هدف گیرد، توطئهای کشف میکنند. به علاوه، چپ کلاسیکِ وطنی غرق در اندیشهی تضاد طبقاتی هنوز قادر به درک این موضوع نیست که امر سیاسی به عنوان چیزی درونماندگار نه قابل تقلیل به اقتصاد است و نه قابل تحویل به اخلاق. و راست وطنی که بر جریان اصلی مدیای فارسی تسلط دارد در زیر نقاب اصلاحطلبی و یا سکولاریسم، از تبعیض نژادپرستانه حمایت میکند و بزرگترین نوستالژیاش فقدان یک دیکتاتور بیسوادِ تبارگراست.
فارغ از اینکه غرب و مرکزگرایانِ انحصارطلب چه تصوری دارند، نمیتوان انکار کرد که در قضیهی تراکتور یک امر ورزشی چندان مازاد سیاسی دارد که یک تیم فوتبال در کانون امرسیاسی آذربایجان قرار گرفته است. پیشتر گفتهام: اینکه فوتبال آمیخته با امر سیاسی نباشد، آرزوی محالی است. فوتبال زیبا نمیتواند تنها خودش باشد. همچون هنر، علم و دموکراسی پدیدهی فوتبال نیز مازادی به جای میگذارد که صرفا در عرصهی امر ورزشی نمیگنجد.
حکومت و اپوزیسیون، با اغلب طیفهایشان، ظاهراً مخالف سیاسیکردن فوتبال هستند. و صدای این مخالفت زمانی بلندتر است که سیاسیشدن فوتبال در جهت مطالبات آنها نباشد، و گرنه اگر فوتبال منافعشان را تأمین کند، ورزش را عین سیاست خواهند انگاشت. اگر چنین نبود نهادهای حکومتی ورزش و فلسفه و ادبیات و هنر و قانون را به حال خود رها میکردند. حال آنکه آنان همواره تلاش کردهاند که از تریبونهای مربوط به فوتبال مداحی نهاد قدرت فراموش نشود. حال یافتن جواب این سوال مشکل نخواهد بود: در دقایق مشخصی از مسابقه که شعارِ حقوقبشری «تورک دیلینده مدرسه، اولمالیدیر هر کسه» از زبان هفتاد هزار نفر به صدا در میآید، چرا هم دولت متمرکز و هم اپوزیسیونِ تبارگرا به فکر لزوم جدایی فوتبال از سیاست میافتند.
تراکتور تنها یک تیم فوتبال نیست. تراکتور منزلت فعلی خود را مدیون جایگاهی است که در عرصهی نمادین اشغال کرده است. این امر در علم، هنر و سیاست هم صادق است. علم بر مبانیِ غیرعلمی متکی است، فرم در هنر محتاج پسماندهی مضمون است، و دموکراسی نمیتواند صرفا به شهروندی که از همهی تعینهای جنسی، اتنیکی، دینی و طبقاتیاش عاری شده متکی باشد.
هر چیزی معنای خود را از آنچه نیست کسب میکند.