نظريه‌ي‌ توطئه‌، انگيزه‌ و انديشه / ایواز طاها‌

هر پندار، گفتار، احساس‌،عاطفه‌، كردار،و انديشه‌اي‌ كه‌ ما همة‌ آنها را انگيخته‌ مي‌ناميم‌ بر “انگيزه‌”اي‌(1)  استوار است‌. توطئه‌انگار از اين‌ فرض‌ درست‌، نتايج‌ نادرستي‌ مي‌گيرد. وي‌ مكنونات‌ دروني‌ انسان‌ را كالبد شكافي‌ مي‌كند تا انديشه‌هايش‌ را بشناسد. در نتيجه‌، اگر وي‌ به‌ هنگام‌ وارسي‌ انگيزه‌، پليد بودن‌ آن‌ را حدس‌ زند، پليدي‌ انگيخته‌ را از آن‌ استنباط‌ مي‌كند. اين‌ شيوة‌ داوري‌، طيف‌ وسيعي‌ از ديدگاه‌هاي‌ سياسي‌ و اجتماعي‌ را در برمي‌گيرد و در پرتو آن‌ بخش‌ بزرگي‌ از آراء و افكاري‌ كه‌ در تقابل‌ با قرائت‌ رسمي‌ از واقعيت‌ قرار مي‌گيرند، محصول‌ انگيزه‌هاي‌ دسيسه‌چينانه‌ تلقي‌ مي‌گردند. اين‌ تلقي‌ هرگاه‌ در خدمت‌ نهاد قدرت‌ درآيد، فعل‌ و انفعالات‌ دامنه‌دار و پيچيده‌اي‌ را سبب‌ مي‌شود كه‌ اهميت‌شان‌ كمتر از جنگ‌هاي‌ قبيله‌اي‌، ستيزه‌هاي‌ نژادي‌ و يا كشتارهاي‌ جمعي‌ نيست‌. زيرا در جريان‌ تقبيح‌ انگيزه‌هاي‌ نامطلوب‌، خود انديشه‌ نيز ـ فارغ‌ از درستي‌ يا نادرستي‌اش‌، و يا صرف‌ نظر از سود و زيانش‌ ـ طرد و محكوم‌ مي‌گردد. امري‌ كه‌ جز به‌ واسطة‌ زور و كاربرد خشونت‌، عملي‌ نمي‌شود.

آميختن‌ انگيزه‌ و انگيخته‌ بر غفلت‌ از دو نكتة‌ زير استوار است‌: نخست‌ اينكه‌ انگيزه‌ مستور و ناآشناست‌ و در نهايت‌ آنچه‌ به‌ نام‌ انگيزة‌ پندارها و كردارهاي‌ آدميان‌ شناسانده‌ مي‌شود، چيزي‌ بيش‌ از حدس‌ و گمان‌ نيست‌. به‌ عبارت‌ ديگر، برخلاف‌ انديشه‌ كه‌ موضوع‌ بحث‌ منطقي‌ واقع‌ مي‌شود وبا برهان‌ و دليل‌ اثبات‌ و اِبطال‌ مي‌گردد، شناخت‌ انگيزه‌ در عيني‌ترين‌ حالت‌، ذهني‌ است‌ و نمي‌تواند مبناي‌ عمل‌ اجتماعي‌ قرار گيرد. البته‌ مستوري‌ انگيزه‌ به‌ معناي‌ تبيين‌ناپذيري‌ آن‌ نيست‌. مي‌دانيم‌ كه‌ تبيين‌ علمي‌ بر دو نوع‌ است‌: تبيين‌ از راهِ دليل‌ و تبيين‌ از راه‌ علت‌. انگيزه‌ متناسب‌ با ماهيت‌ خود تبيين‌ علّي‌ را مي‌پذيرد و انديشه‌ تبيين‌ مبتني‌ بر دليل‌ را. يعني‌ برخلافِ انديشه‌، براي‌ انگيزه‌ نمي‌توان‌ دليل‌ آورد و تنها كاري‌ كه‌ درباره‌اش‌ مي‌توان‌ كرد جستن‌ علّت‌ آن‌ است‌.

دوم‌ اينكه‌ داوري‌ اخلاقي‌ دربارة‌ انگيزه‌هاي‌ توطئه‌گرانه‌ با همة‌ وجوب‌ و اهميتش‌ نمي‌تواند برهاني‌ براي‌ داوري‌ علمي‌ درباب‌ انديشه‌ها فراهم‌ كند. از اين‌ رو آثار و گفتار هر فرد فارغ‌ از اينكه‌ انگيزه‌هاي‌ شيطاني‌ و يا رحماني‌ داشته‌ باشند، صدِ كذبشان‌ با معيارهاي‌ منطقي‌ سنجيده‌ مي‌شود. اين‌ تفاوتِ گوهرين‌، الزاماتِ روش‌شناسانه‌اي‌ را بر ما تحميل‌ مي‌كند كه‌ تفكيك‌ حوزة‌ ارزيابي‌ و داوري‌ آندو از آن‌ جمله‌ است‌.

در اين‌ فصل‌ با بررسي‌ دو مورد فوِ، يعني‌ «مستوري‌ انگيزه‌» و «خلطِ انگيزه‌ و انديشه‌» روشن‌ خواهد شد كه‌ توطئه‌انگار چرا انگيزه‌ را مهمتر از انديشه‌ مي‌نماياند و سپس‌ انديشه‌ را در پرتو انگيزه‌ ارزيابي‌ مي‌كند.

● 

مستوري‌ انگيزه‌

نطفة‌ هر توطئه‌اي‌ ابتدا در ذهن‌ بسته‌ مي‌شود و تا زماني‌ كه‌ بستري‌ مناسب‌ براي‌ تولّد چنين‌ نطفه‌اي‌ يافت‌ نشود، همچنان‌ در نهان‌ خواهد ماند. از اين‌ رو جستجو و كشف‌ توطئه‌ها نه‌ تنها به‌ جغرافياي‌ زندگاني‌ روزمره‌ محدود نمي‌شود بلكه‌ چنين‌ فعاليتي‌ به‌ مكنونات‌ دروني‌ انسان‌ها رسوخ‌ مي‌كند و در هزار توي‌ حافظة‌ آنها ردّپاي‌ توطئه‌هاي‌ محتمل‌ را مي‌يابد.جستجو در زواياي‌ ذهن‌، ما را به‌ نهانگاه‌ انگيزه‌ مي‌رساند؛ نيروي‌ پويايي‌ كه‌ محرك‌ اصلي‌ آدمي‌ براي‌ انديشه‌ و عمل‌ است‌. انگيزه‌ موجودات‌ زنده‌ را به‌ حركت‌ در مي‌آورد و متصور نيست‌ كه‌ كسي‌ بدون‌ داشتن‌ انگيزه‌اي‌ خاص‌، پندار و كردار معيني‌ از خود بروز دهد. اما آيا انگيزه‌ به‌ همان‌ سهولتي‌ كه‌ انگيزه‌شناسيِ توطئه‌انگارانه‌ در معرض‌ ديد قرار مي‌دهد، قابل‌ شناسايي‌ است‌ و يا اينكه‌ شخص‌ ِ توطئه‌انگار از اين‌ مقدماتِ صائب‌، نتيجة‌ دلخواه‌ خود را مي‌گيرد؟

انگيزه‌ عامل‌ پوشيده‌ و رازآميزي‌ است‌ و كار روانشناسان‌ در بررسي‌ و شناخت‌ آن‌ به‌ غايت‌ دشوار است‌. حتي‌ گاهي‌ ممكن‌ است‌ دو يا چند روانشناس‌ مطالعة‌ انگيزش‌ فرد را از يك‌ نقطه‌ آغاز كنند ولي‌ به‌ نتايج‌ متفاوت‌ برسند. از ديدگاه‌ فرويد، انسان‌ به‌ رغم‌ آنكه‌ مي‌تواند فعاليت‌ها و حركت‌هاي‌ خود را بشناسد، نمي‌تواند اسباب‌ و انگيزه‌هاي‌ آنها را به‌ دقت‌ و روشني‌ معين‌ كند. (2)  براي‌ مثال‌، اگر بخواهند از راه‌ بررسي‌ رابطة‌ انگيزه‌ با اهداف‌ و احتياجات‌ به‌ نهانگاه‌ انگيزه‌ نزديك‌ شوند با وضعيت‌ پيچيده‌اي‌ روبرو مي‌شوند: احتياجاتِ همسان‌، انگيزه‌هاي‌ ناهمساني‌ را سبب‌ ميشوند؛ در زمينة‌ انگيزة‌ واحد، اهداف‌ گوناگوني‌ جوانه‌ مي‌زنند؛ و يا يك‌ هدف‌ واحد در انسان‌هاي‌ مختلف‌ از انگيزه‌هاي‌ گوناگوني‌ سرچشمه‌ مي‌گيرد. (3)  به‌ علاوه‌، ريشة‌ انگيزه‌هاي‌ فرد در جريان‌ هر رفتاري‌، آشكار و تك‌ساحتي‌ نيست‌ و ممكن‌ است‌ تا ژرفاي‌ سنت‌هاي‌ فرهنگي‌ امتداد داشته‌ باشد. «وقتي‌ انگيزه‌هاي‌ فرد را مثل‌ آرزوي‌ مشاغل‌ پزشكي‌، دريانوردي‌، حقوقي‌، بانكداري‌ و معلمي‌ در نظر مي‌گيريم‌، متوجه‌ مي‌شويم‌ كه‌ ريشه‌هاي‌ آن‌ چنان‌ در جهات‌ مختلف‌ پراكنده‌ شده‌ است‌ كه‌ امكان‌ تعقيب‌ و شناخت‌  ريشه‌ها و علل‌ آنها وجود ندارد.» (4)

انگيزه‌ به‌ عنوان‌ موضوعي‌ فردي‌ و دروني‌، روزنه‌هاي‌  شناسايي‌ عيني‌اش‌ به‌ روي‌ ديگران‌ بسته‌ است‌. و گمانه‌زني‌ درباره‌اش‌ نمي‌تواند بر واقعيت‌ عيني‌ آن‌ دلالت‌ كند. به‌ گفتة‌ هانا آرنت‌ «انگيزه‌ همچنان‌ در تاريكي‌ است‌ و نه‌ تنها از ديگران‌ بلكه‌ اغلب‌ از خود شخصِ عامل‌ نيز در معاينة‌ نفس‌ پنهان‌ مي‌ماند. بنابراين‌ انگيزه‌جوئي‌ و طلب‌ اينكه‌ هر كس‌ ژرفترين‌ انگيزة‌ خويش‌ را در محضر همگان‌ به‌ تماشا بگذارد، طلب‌ محال‌ است‌ و همة‌ عاملان‌ را به‌ رياكاري‌ مي‌كشاند. به‌ محض‌ آنكه‌ نمايش‌ انگيزه‌ها شروع‌ شد، رياكاري‌ تمامِ روابط‌ انساني‌ را مسموم‌ مي‌كند. افزون‌ بر اين‌ كوشش‌ براي‌ بيرون‌ كشيدن‌ مكنونات‌ و قرار دادن‌ آن‌ در انظار به‌ اين‌ مي‌انجامد كه‌ اموري‌ كه‌ برحسب‌ طبيعت‌ و ماهيت‌ بايد در تاريكي‌ و بيرون‌ از ديد پنهان‌ باشند وقيحانه‌ به‌ نمايش‌ در مي‌آيند.»  (5)

حال‌ به‌ رغم‌ پوشيده‌ و پنهان‌بودن‌ انگيزه‌ چه‌ دليلي‌ دارد كه‌ توطئه‌انگاران‌ به‌ جاي‌ بررسي‌ انديشه‌، به‌ كالبدشكافيِ انگيزه‌ بپردازند؟ اگر شناخت‌ انگيزه‌ چنان‌ پيچيده‌ و يافتن‌ ريشه‌هايش‌ چنان‌ دشوار است‌ كه‌ گفتيم‌، چه‌ لزومي‌ دارد كه‌ حريصانه‌ به‌ آن‌ بپردازند و از انگيخته‌ غفلت‌ ورزند؟

پاسخ‌ روشن‌ است‌. مستوري‌ و دشواريابي‌ انگيزه‌ به‌ جاي‌ آنكه‌ بر زحمت‌ توطئه‌شناسان‌ بيفزايد، كارشان‌ را آسان‌ مي‌گرداند. اگر كشف‌ وجود توطئه‌ در زندگاني‌ روزمره‌ و در لابلاي‌ روابط‌ اجتماعي‌ نيازمند اقامة‌ دليل‌ و اِتيان‌ برهان‌ است‌، جستجوي‌ ريشه‌هاي‌ توطئه‌ در فراخناي‌ درون‌ انسان‌ها كار چندان‌ دشواري‌ نيست‌. هر چند كه‌ اين‌ سهولت‌ تنها علت‌ امر نيست‌ و شور ايدئولوژيك‌ بيش‌ از هر سائق‌ ديگر گرايش‌ به‌ توطئه‌بيني‌ در نهانِ انسان‌ها را موجه‌ مي‌سازد. در هر حال‌، توطئه‌ شناسان‌ براساس‌ درك‌ پيشيني‌ و ما قبل‌ تجربي‌اي‌ كه‌ از خصوصيات‌ انگيزه‌ها دارند، بي‌نياز به‌ شواهد و مؤيداتِ تجربي‌، توفيقِ اثباتِ پيش‌فرض‌هايشان‌ را مي‌يابند. يعني‌ همين‌ كه‌ احساس‌ كنند و يا حدس‌ زنند كه‌ توطئه‌اي‌ در كار است‌، وجود آن‌ محرز مي‌گردد، نه‌ اينكه‌ نخست‌ توطئه‌اي‌ رخ‌ مي‌دهد سپس‌ آنان‌ چنين‌ رويدادي‌ را حس‌ و اثبات‌ مي‌كنند.

اين‌ حدس‌ و احساس‌ نه‌ قابل‌ اثبات‌ و قبول‌ است‌ و نه‌ قابل‌ ابطال‌ و رّد. تنها ادعايي‌ است‌ مِن‌ عِندي‌ كه‌ آزمون‌ نمي‌پذيرد. از اين‌ رو هر اندازه‌ كه‌ توطئه‌انگار دربارة‌ مشاركت‌ شما در توطئه‌ به‌ شيوة‌ يقيني‌ سخن‌ گويد، بيشتر در معرض‌ اتهام‌ واقع‌ خواهيد شد. و با اين‌ توجيه‌ كه‌ صِرف‌ اعتراض‌ و انكار شما خود دليل‌ ديگري‌ بر چنان‌ مشاركتي‌ است‌، ادعاي‌ او را بيشتر تأييد خواهد كرد. چنين‌ استدلال‌ ابلهانه‌اي‌ چگونه‌ ممكن‌ است‌ درست‌ جلوه‌ كند؟ توطئه‌انگار چگونه‌ مي‌تواند بدون‌ مواجهه‌ با مصاديق‌ نقض‌كننده‌، در خصوص‌ انگيزه‌ نظريه‌پردازي‌ كند؟

مكنونات‌ دروني‌ انسان‌ها هر قدر هم‌ پاك‌ و طاهر باشند، در مقابل‌ نقد بيروني‌ و اتهام‌ پليدي‌، سخت‌ آسيب‌پذيرند. به‌ عبارت‌ ديگر، طهارت‌ انگيزه‌ اثبات‌پذير نيست‌ و تلاش‌ براي‌ اثبات‌ پاكي‌ آن‌ بي‌درنگ‌ تباهش‌ مي‌سازد. چون‌ «هر قدر هم‌ انگيزه‌اي‌ كه‌ عميقاً در دل‌ احساس‌ مي‌شود، به‌ بيرون‌ كشيده‌ شد و در معرض‌ ديد عامّه‌ قرار گرفت‌، به‌ جاي‌ آنكه‌ بصيرتي‌ از آن‌ حاصل‌ گردد، موجب‌ بدگماني‌ خواهد گشت‌. انگيزه‌ در برابر نوري‌ كه‌ در ملاء عام‌ بدان‌ بتابد هويدا مي‌شود و حتي‌ درخشيدن‌ آغاز مي‌كند، اما برخلاف‌ كردار و گفتار كه‌ بايد آشكار باشند و حتي‌ وجودشان‌ وابسته‌ به‌ نمايان‌ بودن‌ است‌، انگيزه‌اي‌ كه‌ در پس‌ اقوال‌ و افعال‌ نهفته‌ است‌ همينكه‌ آشكار شد، در ذات‌ خود به‌ فساد مي‌گرايد.» (6)

پيداست‌ كه‌ اين‌ منطقِ متناقضِ انگيزه‌ها، براي‌ توطئه‌شناسان‌ كه‌ در زمينة‌ تخصص‌ خود نقش‌ راوي‌ داناي‌ كّل‌ را ايفا مي‌كنند، فرصت‌ مغتنمي‌ است‌ تا ادعاهايشان‌ را اثبات‌ كنند. وقتي‌ من‌ نتوانم‌ پاكي‌ نيت‌ خودم‌ را به‌ اثبات‌ رسانم‌ و نيز نتوانم‌ اتهامتان‌ مبني‌ بر بدشگوني‌ و زشتي‌ انگيزه‌ام‌ را رّد و ابطال‌ كنم‌، شما با هر منطقي‌ پيروز هستيد. زيرا خودِ تلاش‌ براي‌ اثبات‌ سلامت‌ انگيزه‌، آن‌ را به‌ پليدي‌ مي‌آلايد.

درآميختن‌ انگيزه‌ و انديشه‌

نظرية‌ توطئه‌ تنها از ديريابي‌ و پنهان‌بودن‌ انگيزه‌ سود نمي‌برد بلكه‌ آميزش‌ انگيزه‌ و انگيخته‌ را پاية‌ اصلي‌ انگيزه‌شناسي‌ خود قرار مي‌دهد. منظور از اين‌ اختلاط‌ آن‌ است‌ كه‌ احكام‌ و اوصاف‌ انگيزه‌ را به‌ انگيخته‌ نسبت‌ دهند، و بر عكس‌. يعني‌ بي‌آنكه‌ «سخن‌» را از «صاحب‌ سخن‌» تميز دهند، درستي‌ و نادرستي‌ اولي‌ را از طريق‌ داوري‌ دربارة‌ نيات‌ گوينده‌ تشخيص‌ دهند. اين‌ خطاي‌ روشی‌ گرچه‌ در نگاه‌ نخست‌ آشكار مي‌نمايد، ليكن‌ همواره‌ يكي‌ از آفات‌ پژوهش‌، موانع‌ كسبِ معرفتِ علمي‌، و علل‌ ناكامي‌ مكاتبي‌ چون‌ ماركسيسم‌ بوده‌ است‌. اين‌ خطاي‌ خُرد وقتي‌ مبناي‌ تبيين‌ علمي‌ قرار گيرد، كمترين‌ نتيجه‌اش‌ آگاهي‌ و معرفتي‌ است‌ كه‌ در مجموع‌ فاقد معناي‌ مُحصَّل‌ است‌. براي‌ مثال‌ شناخت‌ سابقة‌ تاريخي‌ يك‌ پديده‌ گرچه‌ از لحاظي‌ معرفت‌بخش‌ است‌، اما نمي‌تواند جاي‌ شناخت‌ ماهيت‌ پديده‌ را بگيرد. زيرا آن‌ دسته‌ از انگيزه‌هاي‌ تاريخي‌ كه‌ منجر به‌ پيدايش‌ پديده‌اي‌ مي‌شوند، به‌ كلي‌ با ماهيت‌ آن‌ متفاوتند. فرض‌ كنيد عده‌اي‌ به‌ انگيزه‌اي‌ خاص‌ يك‌ نهاد پژوهشي‌ پديد آورده‌اند. حتي‌ اگر آن‌ انگيزه‌ را به‌ روشني‌ بشناسيم‌، باز هم‌ نمي‌توانيم‌ ماهيت‌ و كاركرد نهاد مذكور (يعني‌ انگيخته‌) را در پرتو آن‌ انگيزه‌ به‌ روشني‌ تبيين‌ كنيم‌. كاركرد آن‌ نهاد براساسِ گرايش‌هاي‌ پژوهشي‌، موضوعاتِ موردِ تحقيق‌، شيوة‌ جمع‌آوري‌ و آمايش‌ داده‌ها، و به‌ طور كلي‌ براساس‌ ماهيت‌ پژوهش‌هاي‌ انجام‌ شده‌ سنجيده‌ مي‌شود، نه‌ بر اساس‌ شخصيت‌ و يا ديدگاه‌هاي‌ اخلاقي‌ پژوهشگران‌. تحقيقات‌ انجام‌ شده‌ در آن‌ نهاد، زماني‌ علمي‌تر خواهد بود كه‌ نتايج‌ به‌ دست‌ آمده‌ مستقل‌ از پديدآورندگانشان‌ براي‌ هر ناظر بيروني‌ تا حدودي‌ يكسان‌ جلوه‌ كنند. ممكن‌ است‌ سلامت‌ نفس‌ يا سوء شهرت‌، تنبلي‌ يا پشتكار، رنجوري‌ يا سلامت‌ جسمِ پژوهشگران‌، به‌ نحوي‌ در پژوهش‌ انعكاس‌ يافته‌ باشد، اما انعكاس‌ اين‌ انگيزه‌ ها اگر به‌ موضوع‌ پژوهش‌ مربوط‌ باشد، صرفاً به‌ واسطه‌ محك‌زني‌ و معاينة‌ انگيخته‌ معين‌ مي‌شود نه‌ برعكس‌.

نمونة‌ مهم‌ اين‌ فرض‌، نهادِ شرِشناسي‌ است‌. پيدايش‌ اين‌ نهاد، حاصل‌ توطئة‌ دولت‌هاي‌ استعماري‌ براي‌ شناخت‌ روحياتِ ملل‌ شرِ و چپاول‌ ميراث‌ فرهنگي‌ آنها بود. اما تبيين‌ تام‌ و تمام‌ كوشش‌ها و انبوه‌ پژوهش‌هاي‌ شرِشناختي‌ براساس‌ آن‌ انگيزه‌، ما را به‌ جادة‌ لغزش‌ مي‌برد. از فعاليت‌ كتابخانة‌ بريل‌ در ليدن‌ هلند گرفته‌ تا خاورشناسان‌ بزرگي‌ چون‌ نيكولسون‌، ماسينيون‌، نولدكه‌، بارتولد، گولدزيهر، مارگليوث‌، روزنتال‌ و ماري‌ شيمل‌ نوعي‌ عامل‌ خودانگيخته‌ و چشمِ حقيقت‌بيني‌ هست‌ كه‌ توطئه‌گر توان‌ تصاحبش‌ را ندارد. درست‌ است‌ كه‌ فرهنگ‌ غرب‌ با هاضمة‌ اژدهايي‌اش‌ از همة‌ اين‌ تلاش‌ها لقمه‌اي‌ بر مي‌گيرد، با اين‌ همه‌، حتي‌ تحليل‌هاي‌ درخشان‌ و بدبينانة‌ ادوارد سعيد (7)  در كتاب‌ «الاستشراِ» (8)  نيز نمي‌تواند به‌ انكار كامل‌ آن‌ عامل‌ خودانگيخته‌ بيانجامد.

اين‌ ملاحظه‌ در روايت‌ منقول‌ از حضرت‌ علي‌ (ع‌) به‌ دقت‌ بازتاب‌ يافته‌ است‌: «انظر الي‌ ماقال‌ و لاتنظر الي‌ من‌ قال‌». به‌ آنچه‌ گفته‌ مي‌شود بنگريد نه‌ به‌ آنكه‌ مي‌گويد. بي‌ اعتنايي‌ به‌ اين‌ تفكيك‌ موجب‌ مي‌شود كه‌ نتيجة‌ پژوهش‌ نه‌ بر محكِ عينيّت‌ علمي‌ كه‌ بر مبناي‌ اوصافي‌ چون‌ سلامت‌ نفس‌، سوء شهرت‌، تنبلي‌، پشتكار، رنجوري‌ و يا سلامت‌ جسم‌ پژوهشگر سنجيده‌ شود. اگر چنين‌ اوصافي‌ مناط‌ صدِ و كذب‌، و ملاك‌ داوري‌ قرار گيرد، بسياري‌ از يافته‌هاي‌ علمي‌، به‌ شكل‌ هذيان‌هاي‌ آشفته‌ و فرافكني‌هاي‌ بيمارگونه‌ جلوه‌ خواهد كرد. مثلاً اگر تحت‌ تأثيرِ وضعيتِ روحيِ جامعه‌شناس‌ بزرگي‌ چون‌ ماكس‌ وبر، آثارش‌ را بررسي‌ كنيم‌، به‌ نتايجي‌ خواهيم‌ رسيد كه‌ به‌ كلي‌ با فراگرد تحصيل‌ معرفت‌ و دست‌آوردهاي‌ علم‌ متفاوت‌ است‌. بررسي‌ آثار وبر يا هر كس‌ ديگر از طريق‌ گمانه‌زني‌ دربارة‌ انگيزه‌ها و خصوصيات‌ رواني‌ آنان‌ چندان‌ زحمت‌ نمي‌طلبد. مثلا” بدون‌ بررسي‌ توانفرساي‌ ديدگاه‌ ماكس‌ وبر دربارة‌ ماهيت‌ اخلاِ پروتستاني‌ و تأثير آن‌ در رشد سرمايه‌داري‌ (9) ، مي‌توان‌ عقده‌هاي‌ رواني‌ او را كاويد و بر همة‌ آثارش‌ مهر باطل‌ زد. همان‌ كاري‌ كه‌ ماركسيست‌ها مي‌كردند.

برخی از  ماركسيست‌های کلاسیک در دستگاه بروکراسی شوروی به‌ روش‌ ساده‌تر، يعني‌ جستجو در تعلقات‌ طبقاتي‌ انسان‌ها، آراء و آثار و سلايق‌ آنها را تبيين‌ مي‌كنند. بهترين‌ نمونه‌ در اين‌ مورد، ذوِ موسيقايي‌ لئو تروتسكي‌ (10)  و ژوزف‌ استالين‌ دو تن‌ از رهبران‌ اتحادجماهير شوروي‌ است‌. در نگاه‌ نخست‌ چنان‌ به‌ نظر مي‌رسد كه‌ موسيقي‌ فارغ‌ از شخصيت‌ سازنده‌ و نوازنده‌اش‌ بايد ارزيابي‌ شود. يعني‌ وقتي‌ تروتسكي‌ با شنيدن‌ قطعة‌ «زوال‌ جهان‌» به‌ ياد مرگ‌ مي‌افتد، به‌ خاطر آن‌ نيست‌ او را به‌ ياد واگنر (11)  سازندة‌ آن‌ قطعه‌ مي‌اندازد. اصالت‌ و گيراييِ نبوغ‌آميزِ خودِ موسيقي‌ است‌ كه‌ پديدآورندة‌ خشن‌ترين‌ ارتش‌ جهان‌ يعني‌ ارتش‌ سرخ‌ را به‌ وجد مي‌آورد. بر اساس‌ ادبيات‌ شوروی واگنر، بورژوا بود و آثارش‌ در گوش‌ نازي‌ها طنين‌ خوشي‌ داشت‌. از اين‌ رو تروتسكي‌ به‌ سبب‌ ديدگاه‌ سخت‌گيرانة‌ ايدئولوژيك‌ نمي‌تواند از واگنرِ بورژوا چندان‌ خوشش‌ بيايد ولي‌ از قطعة‌ «زوال‌ جهان‌»اش‌ چرا؟ وي‌ پس‌ از ذكر عبارت‌ «پيري‌ ضروري‌ است‌، چه‌ در آن‌ آرامش‌ و فرزانگي‌ وجود دارد»، مي‌گويد: «شايد اين‌ افكار از آن‌ جهت‌ به‌ من‌ دست‌ داده‌ كه‌ از راديو “زوال‌ جهان‌” اثر واگنر پخش‌ مي‌شود.» (12)  انكه‌ ارزشِ هنريِ موسيقي‌ را از شخصيت‌ سازنده‌اش‌ متمايز سازند در كشور متبوع‌ تروتسكي‌ دشوار و غيرمعمول‌ بود. بر خلاف‌ وي‌ كه‌ توانست‌ لحظه‌اي‌ انگيخته‌ را از انگيزه‌ تميز دهد و هم‌زمان‌ واگنر را طرد و اثرش‌ را قبول‌ كند (13) ، استالين‌ نمونة‌ كاملي‌ از متخصصان‌ خلط‌ آندو بود. زيرا به‌ گفتة‌ برتراند راسل‌ از خصوصيات‌ عجيب‌ ديكتاتوري‌ استالين‌ وارد كردن‌ سياست‌ در اموري‌ بود كه‌ اكثر مردم‌ آنها را خارج‌ از قلمرو سياست‌ مي‌شمردند. و اگر از آهنگي‌ خوشش‌ نمي‌آمد سازنده‌ و نوازندة‌ آن‌ مرتجعي‌ بورژوا قلمداد مي‌شدند. (14)

اگر به‌ مورد ماكس‌ وبر برگرديم‌ و وضعيت‌ او را در يك‌ زمينة‌ فرضي‌ بررسي‌ كنيم‌، آميزش‌ انگيزه‌ و انگيخته‌ در روشني‌ بيشتري‌ قرار خواهد گرفت‌. تعبير «جامعه‌ شناس‌ بورژوازي‌» كه‌ در دايرة‌المعارف‌ بزرگ‌ شوروي‌ دربارة‌ ماكس‌ وبر آمده‌ (15) ، جانشيني‌ براي‌ هر نوع‌ شناخت‌ ديگر از آثار وي‌ است‌. گويي‌ اگر طبقه‌اي‌ كه‌ شخص‌ بدان‌ تعلق‌ دارد معين‌ شود همة‌ ويژگي‌هاي‌ تأليفاتش‌ آشكار خواهد شد. اگر كسي‌ ماركسيست‌ نباشد و بخواهد بازهم‌ به‌ چنين‌ خطاي‌ معرفتي‌ تن‌ در دهد، نمونه‌ها و بهانه‌هاي‌ ديگري‌ مي‌يابد. وي‌ براي‌ مثال‌ مي‌تواند با كند و كاو در زواياي‌ روحِ آزردة‌ وبر، ما را از ارزيابي‌ نوشته‌هايش‌ بي‌نياز گرداند. مي‌دانيم‌ كه‌ در اوايل‌ 1898 چيز بدخيم‌ و بلاخيزي‌ از اعماِ  ضمير ناخودآگاه‌، ماكس‌ وبر را در چنگال‌ خود گرفت‌ و به‌ كلي‌ از تدريس‌ و مطالعه‌ محروم‌ كرد. چهار سال‌ بعد وبر با افسردگي‌ فوِالعاده‌ دست‌ به‌ گريبان‌ بود. به‌ علاوه‌، وي‌ پيش‌ از ازدواج‌، پنج‌ سال‌ با يكي‌ از بستگان‌ دورش‌ كه‌ دختري‌ ملايم‌ و نرمخو بود و از پريشاني‌ عصبي‌ رنج‌ مي‌برد، معاشرت‌ داشت‌ و بعدها از اين‌ عشق‌ غم‌انگيز و به‌ زبان‌ نيامده‌ و نافرجام‌ احساس‌ گناه‌ مي‌كرد. بعيد نيست‌ كه‌ افسردگي‌ اين‌ دختر، روان‌پريشي‌ وبر را باز هم‌ تشديد كرده‌ باشد. همچنين‌ وبر سخت‌ از پدرش‌ بيزار بود و چندي‌ قبل‌ از مرگ‌ پدر، دلتنگي‌هاي‌ سال‌هاي‌ دراز را در كشمكشي‌ سخت‌ با او بيرون‌ ريخت‌ و پدرش‌ چند هفته‌ بعد درگذشت‌. (16)  اين‌ پدركشيِ وبر كه‌ با دلبستگي‌ ژرف‌ به‌ مادر همراه‌ بوده‌ است‌، بي‌ كم‌ و كاست‌ عقدة‌ اديپ‌ (17)  را به‌ خاطر مي‌آورد.

كسي‌ كه‌ به‌ آميختن‌ انگيزه‌ و انگيخته‌ رغبت‌ دارد در اثبات‌ اين‌ امر مشكلي‌ نخواهد داشت‌ كه‌ از چنين‌ تنديس‌ هذيانيِ ماكس‌ وبر با آن‌ سرنوشت‌ غم‌انگيز، صرفاً اوهامي‌ پريشان‌ به‌ نام‌ مباحث‌ جامعه‌شناسي‌ مي‌توانسته‌ سر بزند. به‌ علاوه‌، وي‌ تأليفات‌ وبر را نشانة‌ همين‌ عقدة‌ سركوب‌ شده‌ فرض‌ مي‌كند كه‌ درست‌ مطابق‌ تحليل‌ فرويد پديد مي‌آيد. چنين‌ كسي‌ البته‌ توفيقي‌ در اين‌ امر نمي‌يابد. زيرا به‌ رغم‌ آنكه‌ جستجو در تعلق‌ طبقاتي‌ و كندوكاو در بيماري‌ روحيِ وبر امكانات‌ وسيعي‌ براي‌ كم‌ارج‌ كردن‌ انديشه‌هاي‌ او به‌ دست‌ مي‌دهد، ولي‌ عينيت‌ علمي‌ چندان‌ ربطي‌ به‌ اين‌ عقده‌ يا آن‌ روان‌نژندي‌ ندارد. لذا جامعة‌ علمي‌ بي‌اعتنا به‌ شخصيت‌ آشفتة‌ او، دست‌ آوردهاي‌ روش‌شناختي‌اش‌ را همچون‌ بزرگترين‌ تحفه‌هاي‌ علوم‌ انساني‌ پذيرا مي‌شود.

شمار چنين‌ كساني‌ اندك‌ نيست‌ و ممكن‌ است‌ طيف‌ وسيعي‌ از زمامداران‌ ِ تمامت‌خواه‌ و خودكامه‌، تا نحله‌اي‌ از جامعه‌ شناسان‌ همتراز وبر گرفتار خطاي‌ خلط‌ انگيزه‌ و انگيخته‌ گردند. چنانكه‌ برخي‌ پيشگامان‌ مكتب‌ كاركردگرايي‌ (18)  به‌ سبب‌ اهميتي‌ كه‌ براي‌  حفظ‌ ساختارهاي‌ موجود اجتماعي‌ قائل‌اند، دچار آن‌ شده‌اند. به‌ عنوان‌ مثال‌ «التون‌ هايو» جامعه‌شناس‌ آمريكايي‌ اين‌ طور استدلال‌ مي‌كند كه‌ «سركارگران‌ كارخانه‌هايي‌ كه‌ مديريت‌ كارخانه‌، آنان‌ را به‌ عدم‌ همكاري‌ متهم‌ مي‌كند، بايد به‌ گونه‌اي‌ بيمار باشند». (19)  اگر اين‌ سخن‌ را در كنار مشاهدات‌ باليني‌ شماري‌ از روانكاوان‌ قرار دهيم‌، موضوع‌ روشن‌ خواهد شد. روانكاو در تحليل‌ رفتارهاي‌ فرد به‌ سراغ‌ انگيزه‌هاي‌ بسيار نهاني‌ و عقده‌هاي‌ پنهاني‌ مي‌رود. وي‌  با حدس‌ و گمان‌ مي‌خواهد آنها را كشف‌ كند و به‌ مرحلة‌ آگاهي‌ بيمار برساند. در اين‌ جاست‌ كه‌ بين‌ پزشك‌ و بيمار خصومتي‌ آغاز مي‌شود. زيرا روانكاو بي‌ آنكه‌ راه‌ گريزي‌ براي‌ مريض‌ باقي‌ بگذارد او را به‌ بيماري‌ محكوم‌ مي‌كند با اين‌ استدلال‌ كه‌: اين‌ رفتار تو به‌ دليل‌ عقدة‌ معيني‌ است‌ كه‌ در كودكي‌ات‌ پا گرفته‌ است‌ و يا محصول‌ غريزة‌ سركوب‌ شده‌اي‌ است‌ كه‌ اينك‌ از زير فشارِ «منِ» تو خودش‌ را بالا مي‌آورد. اگر بيمار انكار كند با اين‌ اعتراض‌ روانكاو مواجه‌ مي‌شود كه‌: خود اين‌ كار دليل‌ ديگري‌ بر عقدة‌ سركوب‌ شده‌ توست‌. (20)  در مثالي‌ كه‌ از كاركردگرايان‌ دربارة‌ سركارگران‌ گفته‌ آمد، اين‌ شيوة‌ روانكاوانه‌ به‌ تمامي‌ صدِ مي‌كند. يعني‌ اگر آن‌ كارگر بر طرز تلقي‌ مديرانش‌ اعتراض‌ كند، بيشتر در مظان‌ بيماري‌ قرار مي‌گيرد و خودِ همين‌ اعتراض‌ دليل‌ ديگري‌ بر دلايل‌ بيماري‌ وي‌ مي‌افزايد.

انگيزه‌ و انگيخته‌ در آينة‌ حكايت‌ مرد ابله‌

مولوي‌ در حكايت‌ مرد ابله‌ كه‌ فريفتة‌ تملق‌ خرس‌ شده‌ بود، با شيوايي‌ و روشني‌  خطاي‌ «تبيين‌ سخن‌ در پرتو انگيزه‌هاي‌ نهفته‌ در آن‌» را به‌ سخره‌ گرفته‌ است‌. مرد با حيلتي‌ كه‌ از انسان‌ برمي‌آيد خرسي‌ را از چنگ‌ اژدها رها كرد و همين‌ موجب‌ شد كه‌ حق‌شناسي‌ و ارادتي‌ در دل‌ خرس‌ نسبت‌ به‌ وي‌ پديد آيد. به‌ گونه‌اي‌ كه‌ مرد هر جا مي‌رفت‌ خرس‌ چون‌ نگهباني‌ بردبار در پي‌اش‌ مي‌شتافت‌. مرد ابله‌ در جايي‌ سر بر بالش‌ نهاد تا خستگي‌ راه‌ را از جسم‌ بدر كند و خرس‌ تيمارداري‌اش‌ را بر عهده‌ گرفت‌. رهگذري‌ از آن‌ جا مي‌گذشت‌ كه‌ خرس‌ را ديد. شگفت‌ زده‌ و حيران‌ از ماوقع‌ پرسيد. مرد ابله‌ وقتي‌ قصه‌ اژدها و گرفتاري‌ خرس‌ را باز گفت‌، رهگذر جواب‌ داد: «دوستيِ ابلهي‌ چون‌ خرس‌ بدتر از دشمني‌ است‌. من‌ از اينكه‌ تو با اين‌ خرس‌ در بيشه‌ روي‌ دلم‌ مي‌لرزد.» مرد ابله‌ بي‌آنكه‌ در اندرزهاي‌ همنوعش‌ انديشه‌ كند، آنها را به‌ حسودي‌ و عداوت‌ مرد نسبت‌ داد و با كشف‌ همين‌ انگيزه‌، نادرستي‌ آن‌ سخنان‌ را نتيجه‌ گرفت‌:

گفت‌ رو بر من‌ تو غمخواره‌ مباش‌ 

بوالفضولا معرفت‌ كمتر تراش‌ …

كاين‌ مگر قصد من‌ آمد خوني‌ است‌

يا طمع‌ داري‌ گدائي‌ تو ني‌ است‌ …

يا حسد دارد ز مهر يار من‌

كاين‌ چنين‌ جّد مي‌كند در كار من‌

اين‌ انگيزه‌شناسي‌ بر علم‌ مرد ابله‌ نيفزود و بي‌آنكه‌ درستي‌ يا نادرستي‌ آن‌ سخن‌ را بسنجد، به‌ خيال‌ اينكه‌ نيت‌ پليدي‌ در سر گوينده‌ است‌ خود را به‌ كشتن‌ داد. خرس‌ براي‌ راندن‌ مگسي‌ كه‌ بر چهرة‌ مرد ابله‌ نشسته‌ بود سنگ‌ بزرگي‌ را بر سرِ ابله‌ كوبيد:

شخص‌ خفت‌ و خرس‌ مي‌راندش‌ مگس‌

وز ستيز آمد مگس‌ زو باز پس‌

چند بارش‌ راند از روي‌ جوان‌

آن‌ مگس‌ پس‌ باز مي‌آمد دوان‌

خشمگين‌ شد با مگس‌ خرس‌ و برفت‌

بر گرفت‌ از كوه‌ سنگي‌ سخت‌ زفت‌

سنگ‌ آورد و مگس‌ را ديد باز

بر رخ‌ خفته‌ گرفته‌ جاي‌ ساز

بر گرفت‌ آن‌ آسياسنگ‌ و بزد

بر مگس‌ تا آن‌ مگس‌ واپس‌ خزد

سنگ‌ روي‌ خفته‌ را خشخاش‌ كرد

وين‌ مثل‌ بر جمله‌ عالم‌ فاش‌ كرد

مهر ابله‌ مهر خرس‌ آمد يقين‌

كين‌ او مهر است‌ و مهر اوست‌ كين‌. (21)  

بخشی از کتاب “نظریه توطئه؛ مبانی نظری و نتایج عملی

پی نوشت‌ها در کتاب درج شده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *