در نمایشگاه اخیر مطبوعات در تهران از اینکه تا این حد مطبوعات کممایه در تبریز منتشر میشود، جاخوردم. مطبوعاتی اغلب مسکین، با زبانی الکن و محتوایی تکراری و رسمی. منطق انتشار اغلب آنها برایم نامعلوم است. نه آگهی درخوری دارند، نه خوانندگان زیادی و نه آوازهای. صاحبان این مطبوعات به چه چیز مطبوعهشان مینازند؟ چیز مهم در این میان آن است که این مطبوعات یا بلد نیستند و یا نمیخواهند به زبان مادری حرف بزنند. اینان حاشیهنویساناند. سایهای از مرکزاند. حاشیه معمولن با مطبوعات، کتابها و آفرینشهایی که جز تکرار کممایهی مرکز نیستند، چشم بر چشماندازی بسته که ساحتهای بکر زبان مادری به رویش گشوده است. و شاید هنوز نمیداند که دیگر زمان آن گذشته است که همهی خاصگراییها را در بوتهی ذوب میگذاشتند تا در کلیتی بنام دولت-ملت حل شوند. اینک سینی سالاد مطرح است. در یک سینی هر جزئی به رغم آنکه با هماهنگی خاصی در کنار جزء دیگر مینشیند، اما موجودیت خود را حفظ میکند.
حاشیهنویسان به معنای واقعی حاشیهاند، خواه از لحاظ فرهنگی و خواه از نظر جغرافیایی. اینها میخواهند مرکز را در حاشیه بازتولید کنند. غافل از اینکه نمیتوان تهران را در شهری چون تبریز که خاطرهای ازلیاش، دغدغهها، آرزوها، امیال، منظومهی فکری و تجربههای سیاسیاش متفاوت است، دیگرباره با همان ویژگیها بازتولید کرد. مرکز روایت بزرگ خودش را دارد با تداوم تاریخیاش، با تاریخ شعر نواش، با تاریخ ساختگی دودمانهای حاکمش، با تیمهای دوقطبی ورزشیاش، با موسیقیاش، با لطیفههایش، با فرهنگ عمومیاش که نظام معناسازی را برعهده دارد. ولی یک چیز را نمیخواهد باور کند که اصرار مستبدانه بر همگن ساختن جامعه پسماندهای بجا میگذارد. پسمانده همان هویتبخشیِ ناخواسته به حاشیهای است که قرار است در مرکز ادغام شود.
گرچه مرکز روایت هژمونیک خود از نظم نمادین (تاریخ و جامعه و فرهنگ و زبان) را به حاشیه قبولانده است، اما خود را به تجاهل میزند که این نظم موقتی است. چیزی که همواره به پشتوانهی قدرت باید برساخته شود. درست است که وقتی هژمونی به رضایت آمیخته شد، کنش انتقادی ممکن است از یاد رود. چون پرده ی ضخیمی بر روی ماهیت انقیادی روابط سلطه میافتد. با این همه، حتی با یک رخداد کوچک که نشانی از حقیقت با خود دارد، ممکن است مغاکی در دل نظم موجود دهان بگشاید. مثال سادهای بزنم. بعد از سقوط حکومت خودمختار دموکراتها در آذربایجان، نظم جاری امور علامت تجزیهطلبی را بر پیشانی زبان ترکی در ایران حک کرد. این نظم نمادین همچون واقعیتی ابدی جاری بود تا اینکه دیرزمانی پس از انتشار “حیدر بابا”ی شهریار، علیرضا اوختای در میانهی دههی چهل اشعار ترکیاش را در “آدینه”ی مهد آزادی چاپ کرد. همچنین بولوت قرهچؤرلو (با تخلص سهند) در اوج موفقیت هنجارسازی شاهنشاهی در سال 1346کتابی نوشت بنام “سازیمین سؤزو”. اینها چوب کوچکی بودند لای چرخِ بزرگِ سیاستِ یکسانساز. هارمونی حرکت چرخ بهم خورد تا معلوم شود راهی به بیرون دایرهی بستهی ایدئولوژی حاکم وجود دارد. کارکرد شعرهای این دو شاعر به پشتگرمیِ خودآگاهیِ شگفتِ صمد بهرنگی، خال ناهمسازی بود بر چهرهی روند عادی امور. مغاکی در دل فرهنگ عمومی که از زمان سقوط پیشهوری بیرخنه مینمود. همهمهی پرشور تولید هنری و آفرینش فکری و ادبی به فارسی در جریان بود. ولی با تک خوانی حلقهی آدینهی تبریز کسانی چون آل احمد دریافتند کرد که همگنی ظاهری اجتماع، مرهون سرکوب “دیگری” است.
سوژهی خودمختار را نمیتوان پشت سر گذاشت. بر این اساس کسی که در تبریز به ترکی نمینویسد، حق ندارد مسئولیت ناتوانی خویش را به تقدیر تاریخی حوالت دهد. سهند همچون یک ساز ِناکوک در ارکستری بزرگ یکی از خودبسندهترین متنهای ترکی، یعنی دده قورقود، را باز تولید کرد. متنی که نظام معناییاش به استثنای یک مقدمهی مجعول، در هیچیک از داستانهای دوازدهگانهاش شباهت گفتمانی با متون فارسی و عربی ندارد. به صحنه آوردن کتاب دده قورقود یک شکاف بود در دل نظم موجود.
آنها توانستند چرا ما نتوانیم؟
________________________________
سادهشدهی بخشی از یادداشتها برای یک مقاله به در خواست یک مجلهی در حال انتشار.