جایی هستم در میان انبوه کلمات. در جاری گفتگوهای دوجانبه، زنگ پیدرپی موبایلها، و نیز در مونولوگ پریشان مردی که کنارم نشسته، اتفاقی غریب افتاده است. کلمات بیهیچ مناسکی از معنا تهی شدهاند. در اینجا کلمات حتی معطوف و مقید به بیهودهترین وجه ارتباطی نیز نیستند. حتی غایتمندی بدون غایت نیز ندارند. یعنی میتوانستند به غایت و معنایی بیرونی ارجاع ندهند، اما دست کم باید غایت درونی میداشتند. آن را هم ندارند. در اینجا کلمات حتی با سمبلهای یک آیین تکراری و پوچ همانند نیستند. به کلی هیچاند.
در اینجا زبان به صوت فروکاسته شده، حتی فروتر از صوت حیوانی. حیوان با صوتی که هنوز به مرتبهی زبان تشرف نیافته میتواند رنج خود را بازنمایی کند، لیکن اصواتی که اینک چون امواج آب بر روی هم میلغزند، آماج و آرمانی ندارند. این صداها پیوسته در خویش میشکنند و اندکی بعد به عدم میپیوندند. این را در لمحههای سکوت، که هر ازچندی بر جمع سایه میگسترد، به عیان میشود دید. مرگ غمانگیز کلمات را میگویم.