اصطلاح غریبی هست به نام فرهنگ عمومي. اين فرهنگ اغلب به مدد برنامهريزي از بالا، رسانهها، نظام آموزش، و تزريق يارانههاي فرهنگي گسترش يافته، و همچون ديگر ملیتها، بر جامعهي ترکان آذربايجانی نيز در قرن بيستم تحميل شده است. همزمان با حكومت رضا شاه و پيدايش نهادهاي جديدي چون مدارس و دانشگاهها، پديدهي دولت-ملت بر ايدئولوژي «آرياگرايي» مبتني گرديد. در نتيجه، تقريبا همسان آنچه نازيها در آلمان و فاشيستها در ايتاليا كردند، در اینجا نیز خوانِشِ تاريخِ سرزمينهايِ خلافتِ شرقي از ديدگاهِ نژادي صورت گرفت. به سخن ديگر، تاريخ بر مدار نيكي پارسيان و پليدي تركان قرائت گرديد. براي مثال، بيآنكه فرق مشهودي در ميان باشد، به يكباره خاندانهايِ آلبويه و ساماني اهورايي انگاشته شدند و غزنويان و سلجوقيان و خوارزمشاهيان به سبب ترك بودنشان اهريمني. اگر ابوريحان بيروني به خدمت سلطان محمود غزنوي در آمد، گويي نشانهي ستم ، تنگ نظري و اِجبارِ دستگاهِ سلطنت بود، و اگر بوعلي سينا به خدمت سامانيان درآمد، نشانهي دانشدوستيِ آنان. در هزار سال گذشته تقريبا تمامي فرمانروايان سرزمينهاي خلافت شرقي ترك بودند، ليكن اين امر در نظر برخي تاريخنگارانِ ایرانشهری نه نشانهي درايت، استواري اراده، قوتِ تدبير، توان كشورداري و استعداد فرمانرواييِ تركان، و سستحالي، نادانی و حاشيهنشيني رقیبانشان، كه صرفا نشانهي خودكامگي و بيفرهنگي ايشان انگاشته شده است. حال آنکه در گذشتهاي نهچندان دور مشروعيت همهی حكومتها را برق شمشيرها (القائم بالسيف) تامين ميكرد، چه سامانی، چه خوارزمشاهی.
گفتمان تاریخیای که در صد سال گذشته سیطره داشته، واقعیت چالشناپذیر نبوده، برساختهی قدرت بوده است. درست است كه هر تاريخي به ناگزير از ديدگاه ويژهاي نوشته ميشود، ليكن در اینجا تاريخي كه مورخان رسمي براي ممالك محروسه بازسازي كردهاند آشکارا یکسانسازانه است.اين تاريخ جانبدارانه كه پیش از هر چیز كتابهاي درسي را آلوده، چندان راستين و گوياي گذشته فرض شده كه اغلب سياستمداران و ادبیان و اندیشهورزان امروزي ناخودآگاه چهارچوب مفهومیاش را ميپذيرند. بسیاری از روشنفکران بياعتنا به تنوع قومی و زباني در ايران، و به سبب بنبست خیالپردازی ژاکوبنی، در چهاچوب گفتمان مسلط به مبارزه و اصلاح ميپردازند و «آزادي و عدالت» ميخواهند. فرهنگ عمومی نام دیگر این گفتمان شکلگرفته بر محور زبان فارسی است. غافل از آنكه براي ملیتهایی چون ترکان یکی از مسائل بنيادي، احيايِ زباني است كه با برنامهريزيهاي گوناگون در معرض نابودي قرار گرفته است.
وقتی در غرب روایتهای بزرگی چون آزادی، طبقه و تاریخ فروپاشید، تداوم تاریخی برساختهی دولت-ملتها نیز فروپاشید. با اینهمه، تأکید محافل پژوهشی در سرزمین گلوبلبل بر یکپارچگی تاریخی همچنان ادامه دارد. آنجایی که اینان در گذشتهای دور ایران مینامند، پانصد و اندی سال سرزمینهای خلافت شرقی بود، و سپس جزو قلمرو مغولان و تیموریان و آغقویونلوها شد. حال معلوم نیست که مغولان چه ربطی به کلمهی ایران دارند و یا تیموریان؟ آنها در اصل کشورگشایانی بودند که امپراتوری خود را داشتند. از سلجوقیان تا قاجاریان همه ترکاند. از این رو، اگر قرار بر ایجاد نوعی تداوم تاریخی باشد، به چه دلیل مجازیم بر این “تداوم تاریخی” نام شکستخوردگان را بدهیم نه فاتحان را؟ چرا این تداوم را زیر دال “توران”، که همچون “ایران” جنبهی افسانهای نیز دارد، برنسازیم؟ درست است که به واژهی ایران در منابع تاریخی جسته و گریخته اشاره شده، اما از ورود اسلام تا پهلوی، ایران نام هیچ واحد سیاسی نبوده است. اگر چنین نبود ممالک محروسه و افغانستان در سازمان ملل بر سر تصاحب این نام نمیجنگیدند.
گفتمان تداوم تاریخی در حال از دست دادن جایگاه هژمونیکاش است. این تدوام جز با پایمال کردن حقوق شهروندی مردمانی که از ذوب شدن در چهارچوبهای مفهومی یکسانساز سرباز میزنند، میسر نخواهد بود. اما این امید تمامتخواهانه در برابر خودآگاهی گستردهای که گوشهی کوچکی از آن در ورزشگاه سهند تبریز موج میزند، برباد رفته است. نشانههای فروپاشی گفتمان تداوم تاریخی را در بددهنی و عصبیت افرادی چون سیدجواد طباطبایی میتوان به روشنی بازیافت.