یورگن هابرماس در ۱۹۹۰ ابراز نظر کرد که جمهوریهای “جداییطلب”ی چون اسلوونیا یا کرواسی به حد کافی از جوهر دموکراتیک برای ادامهی بقا در مقام دولتهای مستقلِ مدرن، برخوردار نیستند. و از این طریق یک کلیشه را بیان کرد: تنها صربها موجودیت قومی دارای جوهرهی کافی برای تشکیل دولتی از آن خود هستند. در اینجا با مورد ظریف از نژادگرایی روبرو هستیم. نوعی گرایش که دقیقا شکل تخطئهی دیگری به عنوان نژادگرا، ناشکیبا و غیره را به خود میگیرد. یعنی نژادگراییِ خود را در نژادگرانامیدن دیگری پنهان میکند. اسلاوی ژیژک این نگرش را “نژادگرایی انعکاسی” مینامد.
همین گرایش در اندیشمندان اینجایی نیز به صورت پررنگی وجود دارد. البته توقعی از اندیشمندانی که هنوز به مرحلهی پوزیتیویستی علم تعلق دارند، و بویی از دموکراسیخواهی درازآهنگ هابرماس نبردهاند، وجود ندارد. اینان که به صورت غیردموکراتیک دایره المعارف بزرگ اسلامی، مرکز نشر دانشگاهی، دانشکده زبانشناسی دانشگاه علامه طباطبایی، فرهنگستان زبان فارسی و مراکزی از این قبیل را به ملکیت خود درآوردهاند، بیهیچ احساس ناخوشایندی در خدمت گفتمان مسلط هستند. علاوه بر منافع اقتصادی، با سپردگی به سیاست یکسانساز چنان غرق در توهم ظفرنمون فرهنگ غالب و “تاریخ باستان پرشکوه خالی از اندیشه” هستند که اصلا نمیدانند راست هستند یا چپ. کافی است جایی حقی طلبیده شود متضمن خدشه در هژمونیِ گفتمانِ غالب، تا بصیرت توطئهشناسانهشان فوران کند. اگر کمی دورتر برویم ریشهی مسئله به استبداد شرقی برمیگردد، به رویکرد کلنگرانه به اجتماع. اینان ناهمگنی اجتماعی و یا امکانناپذیری جامعه را نمیپذیرند و از هر “غیر”ی اضطراب و نفرت دارند. از این رو بیرحمانه در تلاش یکسانکردن آن هستند. تا آن اغیاری که در امر نمادین ادغام میشوند دیگر حاوی خطر اضطرابآفرینی که یکپارچگی کلیت را تهدید میکند، نباشند. اینان گمان میکنند که تضادهای اجتماعی برای بدست آوردن جایگاه هژمونیک، زادهی ماهیت خود جامعه نیستند، یا توطئه هستند یا عارضهای بیمارگون. یعنی تضاد محصول رفتار ناهنجار عنصری است که تحت نظام موجود معرفت نمیتوان طبقهبندیاش کرد، پس باید یا در نظم کلی ادغام شود و یا نابود گردد.
به رغم متفاوت بودن محتوای مفهومی این عنصر سرکش، فرهنگ هژمونیک نامهای مختلفی برای طرد آن در آستین دارد: یک یهودی، یک خرده بورژوا، یک کمونیست، یک بنیادگرا، یک ضدانقلاب، یک پانترکیست، و حتی یک مسلمان.
توقعی از چپ کلاسیک نیز که هنوز با تردید و استیصال ایمان طبقاتیاش را حفظ کرده، نمیرود. چپ کلاسیک در “خاصگراییِ هویتمدار” نوعی عدول از مبارزات طبقاتی به نفع مبارزات پایگانبندی شده میبیند: حامیان محیط زیست، فئمینیستها، هویتطلبان، اقلیتهای دینی. از نظر مارکسیستهای ارتدوکس این جنبشها در مقایسه با طبقه کارگر نقش حاشیهای یا بیاهمیت دارند. چرا که آنها به صورت جزیرههای دورافتاده از هم نمیتوانند نقطهی اتصال مشترک بیابند. البته در ذاتانگاری طبقاتی مسئله اصلی زیربنای اقتصادی هر جنبش اجتماعی است، در این نگرش امر سیاسی تابع و سایهای از پایگاه طبقاتی است. اما در جنبشهای اجتماعی براساس سیاستهای هویتی، امر سیاسی فارغ از وابستگی طبقاتی به صورت خودبسنده به خودی خود موضوعیت دارد.
توقع بیشتر از جریانهایی میرود که از مفهوم ذاتانگارانهی طبقه فاصله گرفته و برای مبارزات همارز ارجی قائل اند. مبارزه فمینیستها، محیطزیستیها، هویتگرایان و غیره. مسئله اصلی سکوت و بیاعتنایی متفکرانی است در برابر سیطرهی آن گفتمانی که به ضرب کودتای رضاخان هژمونی یافته است. درافتادن با این هژمونی گناه نیست، وظیفهی هر فاعل شناسا است. برای یک فاعل مختار، امر سیاسی در چالش با وضعیت هنجارین هژمونیک تحقق مییابد. چرا که این وضعیت “حقیقت مسلم” نیست، واقعیت داده شده است. برساختهای اجتماعی است که از طریق فرایندهای سلطه، طبیعیسازی شده است. این روند تنها به سیطرهی طبقهی مسلط از نظر سیاسی و اقتصادی محدود نمیشود. بلکه همین طبقه «شیوهی خاص نگرش خویش به جهان، انسان و روابط اجتماعی را نیز چنان همهگیر میکند که به صورت “عقل سلیم” درمیآید و آنانی که زیر تسلط هستند این نگرش را همچون پارهای از “نظم طبیعیِ” جهان میپذیرند.»
توقع از چپ جدید برای برای مقابله با این نظم ایجابی که خود نظریهپرداز آسیبشناسانهاش بودهاند، بیوجه نیست. زیرا به گفتهی ژیژک، بیاعتنایی به این نکتهی “لنینیستی” که در حالت تنش قومی، موضع ظاهرا “بیطرف” مبتنی بر بیتفاوتی در قبال هویت قومی، موضعی که همه اعضای یک ملت را به شهروندان انتزاعی صرف فرومیکاهد، در واقع به نفع بزرگترین گروه قومی عمل می کند.
———————
(بخش کوچکی از یک مقالهی درازدامن که در حال آماده شدن است.)