شاه، خرافه و جایگاه خالی دموکراسی | ایواز طاها

رضا پهلوی چندی پیش در سالگرد 21 آذر به جای آنکه از جنایت کتابسوزان در آذر 1326 متأسف باشد، باز هم به گفتمان منسوخ نجات آذربایجان توسط پدر تاجدارش چنگ زد. اینجا البته موضوع بحث چیز دیگری است.

وی مثل همیشه از فضل پدر گفت. گرچه بخشی از ادعاها بی‌وجه نبود، اما شاهزاده چیزی را فراموش کرد که به گفتمان خشونت مشروعیت بخشید: خودکامگی. وی از یاد برد که در فضای اختناق تنها چریک می‌توانست سخن بگوید، آنهم به قیمت فداکردن خود و یا مرگ دیگری. راه دیگری وجود نداشت. پدیده‌ی چریک، به عنوان محصول واکنشی همین گفتمان، دیگر نمی‌توانست به جایگاه خالی دموکراسی بیاندیشد. یعنی دغدغه‌ی او دموکراسی و یافتن پاسخی برای سوال “چگونه باید حکومت کرد” نبود. او از طریق دلبستگی به اصل “چه کس باید حکومت کند”، می‌خواست شاه را به‌زیر کشد و خود در جایش بنشیند. حال آنکه خود آن جایگاه به عنوان سمبل تمرکز قدرت و ثروت هسته‌ی مشکل بود. در دموکراسی‌ها هیچ‌کس حق ذاتی و دائمی برای اشغال آن جایگاه ندارد. اما آن جایگاه به صورت دست‌نخورده دوباره پُرشد تا شاه و چریک به اولین قربانیان همین دست‌نخوردگی تبدیل شوند.

در این تداوم موقت تاریخی جای شگفتی ندارد که شاهنشاه آریامهر در خرافه‌پرستی نیز به رقیبانش بی‌شباهت نبود.

مسعود بهنود نمونه‌ای از این خرافه‌پرستی را به نقل از اوریانا فالاچی نقل کرده است:

محمدرضا پهلوی: یک شاه وقتی برای کارهايی که انجام می‌دهد و چيزهايی که می‌گويد مجبور است به کسی اعتماد نکند، به ناچار تنها خواهد شد، ولی من کاملا تنها نيستم، چون من به وسيله‌ی نيروی ديگری همراهی می‌شوم که ديگران آن را حس نمی‌کنند. همان نيروی مرموز در من، و من همچنين پيام‌هايی نيز دريافت می‌کنم. پيام‌های مذهبی و من خيلی خيلی مذهبی هستم و من به خدا ايمان دارم و هميشه هم گفته‌ام که اگر خدا نبود ما مجبور بوديم که او را خلق کنیم! من واقعا برای بيچاره‌هايی که به خدا ايمان ندارند، متأسفم. شما نمی‌توانيد بدون خدا زندگی کنيد. من با خدا از زمانی که خدا آن روياها را به من داد…

فالاچی: رويا؟ اعلي‌حضرت؟ از چه و از کجا؟

محمدرضا پهلوی: از امامان. آه من متأسفم که شما درباره‌ی آن چيزی نمی‌دانيد… اولين بار من امام‌مان علی را ديدم. يک پيش‌آمدی برای من اتفاق افتاد. از روی سنگی زمين خوردم و او نجاتم داد. او خودش را بين من و سنگ قرار داد. می‌دانم، برای اينکه او را ديدم. شخصی که با من بود او را نديد و هيچکس ديگر هم او را نديد به جز من، برای اين که …می‌ترسم شما حرف‌های مرا نفهميد.

فالاچی: و حقيقتا هم نمی‌فهمم اعلي‌حضرت!

محمدرضا پهلوی: برای اينکه شما ايمان نداريد. شما به خدا ايمان نداريد، شما به من هم ايمان نداريد. خيلی از مردم به آن عقيده ندارند. حتا پدرم هم آن را قبول نداشت. او هيچ‌وقت آن را قبول نکرد. او هميشه در اين مورد می‌خنديد. … من به وسيله‌ی خدا انتخاب شده‌ام که مأموريتی را به پايان برسانم. روياهای من معجزه‌هايی بوده‌اند که کشور را نجات داده‌اند. دوران سلطنت من کشور را نجات بخشيده و اين به خاطر اين بوده که خداوند در کنارم بوده. مقصودم اين‌ است که اين عادلانه نيست که اعتبار تمام کارهايی را که برای ايران کرده‌ام به خودم نسبت دهم. در حقيقت می‌توانستم اين کار را بکنم . ولی نخواستم . برای اين که می‌دانستم که کس ديگری پشتيبان من است و او خدا بود. منظورم را می فهميد؟

فالاچی : نه اعلي‌حضرت!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *