بیداری از خواب جزمی درباره ی گذشته تاریخی سرزمین های خلافت شرقی را با شکی غزالیوار آغاز کردم. با بدبینی به منش فلسفهستیزیاش، و هماوردی پیروزمندانهاش در مقابل جریان عقلگرای زمانهاش. پیش از آنکه حتی بدانم این مرد وارسته خود به چیز شک کرده است. وقتی شکی فراگیر ولی به مراتب سطحیتر از غزالی را تجربه کردم، “المنقذ من الضلال” را خوانده بودم، حتی به برخی از استدلالهایش در تهافت الفلاسفه خندیده بودم. مثلا آنجا که برای اثبات مسئلهی خلق مدام، میگوید: «اگر هنگام ورود به خانه دیدید همسرتان به اسبی تبدیل گشته تعجب نکنید.» هدف غزالی این بود که خدا را از بیکارگی نجات دهد. یعنی اینکه خداوند ما را در هر لحظه دیگربار و دیگربار میآفریند و ما به واسطهی همین خلق مکرر و مدام زندهایم. و اگر خداوند درهمین روند به ناگهان سرذوق آید و مارا به شاخه گلی تبدیل کند و یا از سر بیحوصلهگی به هیأت اسب چموشی درآورد، نباید شگفتزده شد. اشاعره و در صدرشان غزالی در پی مهار شتری بودند که با کوپرنیک و گالیله دَم در خانهی لاهوت نشست. در نهایت با کشف “قوانین نیوتن”، خداوند به ساعتساز لاهوتی تبدیل شد که یکبار ساعت کائنات را کوک کرد و برای همیشه بازنشسته شد. این مسائل برای غزالی میتوانست اضطرابآفرین باشد اما من اندوه و دغدغهی دیگری داشتم. از این رو، نه از چشمانداز فلسفي و كلامي، كه از جای دیگر تأثیر پذیرفتم؛ از کتاب کیمیای سعادت. روزی سروش در درس فلسفهی اخلاق از اهمیت کیمیای سعادت گفت. و من به شیوه خودم آن کتاب عزیز را خواندم. از طهاره الاعراق مسکویه تا اخلاق ناصری کتابهای زیادی در اخلاق نوشته شده اند. اما همگی مرا به یاد اخلاق ارسطویی میانداختند که با قدری آیات و روایات تزیین شده باشد. پر از پندهای خشک و بیحاصل. اما کیمیای سعادت کتاب جان بود.